شرحِ شعرِ حافظ
درسگفتارِ استاد مهدیِ نوریان
ای خرم از فروغِ رخت لالهزارِ عمر، بازآ که ریخت بی گلِ رویت بهارِ عمر.
از دیده گر سرشک چو باران چکد سزا ست، کـاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر.
این یک دو دم که وعدۀ دیدار ممکن است، دریاب کارِ ما که نه پیدا ست کارِ عمر.
تا کی میِ صبوح و شکرخوابِ بامداد، هشیار گرد هان که گذشت اختیارِ عمر.
دی در گذار بود و نظر سویِ ما نکرد، بیچاره دل که هیچ ندید از گذارِ عمر.
اندیشه از محیطِ فنا نیست هرکه را، بر نقطۀ دهانِ تو باشد مدارِ عمر.
در هر طرف ز خیلِ حوادث کمینگهی ست، ز آن عنانگسسته دواند سوارِ عمر.
بی عمر زندهام من و ز این بس عجب مدار، روزِ فراق را که نهد در شمارِ عمر.
حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان، این نقش ماند از قلمت یادگارِ عمر.