درسگفتارِ حافظشناسی
استاد مهدیِ نوریان
در عهدِ پادشاهِ خطابخشِ جرمپوش؛ حافظ قرابهکش شد و مفتی پیالهنوش.
صوفی ز کنجِ صومعه با پایِ خم نشست؛ تا دید محتسب که سبو میکشد به دوش.
احوالِ شیخ و قاضی و شربالیهودشان؛ کردم سؤال صبحدم از پیرِ میفروش.
گفتا نه گفتنی ست سخن گرچه محرمی؛ درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش.
ساقی بهار میرسد و وجهِ می نماند؛ فکری بکن که خونِ دل آمد ز غم به جوش.
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار؛ عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش.
تا چند همچو شمع زبانآوری کنی؛ پروانهٔ مراد رسید ای محب خموش.
ای پادشاهِ صورت و معنی که مثلِ تو؛ نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش.
چندان بمان که خرقهٔ ازرق کند قبول؛ بختِ جوانت از فلکِ پیرِ ژندهپوش.