درسگفتارِ حافظشناسی
استاد مهدیِ نوریان
شرابِ تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش؛ که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.
سماطِ دهرِ دونپرور ندارد شهدِ آسایش؛ مذاقِ حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش.
بیاور می که نتوان شد ز مکرِ آسمان ایمن؛ به لعبِ زهرۀ چنگی و مریخِ سلحشورش.
کمندِ صیدِ بهرامی بیفکن جامِ جم بردار؛ که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش.
بیا تا در میِ صافیت رازِ دهر بنمایم؛ به شرطِ آن که ننمایی به کجطبعانِ دلکورش.
نظر کردن به درویشان منافیِ بزرگی نیست؛ سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش.
کمانِ ابروِ جانان نمیپیچد سر از حافظ؛ ولیکن خنده میآید بدین بازوی بیزورش.