درسگفتارِ حافظشناسی
استاد مهدیِ نوریان
ما آزمودهایم در این شهر بختِ خویش؛ بیرون کشید باید از این ورطه رختِ خویش.
از بس که دست میگزم و آه میکشم؛ آتش زدم چو گل به تنِ لختلختِ خویش.
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود؛ گل گوش پهن کرده ز شاخِ درختِ خویش.
کـای دل تو شاد باش که آن یارِ تندخو؛ بسیار تندروی نشیند ز بختِ خویش.
خواهی که سخت و سستِ جهان بر تو بگذرد؛ بگذر ز عهدِ سست و سخنهای سختِ خویش.
وقت است کز فراقِ تو وز سوزِ اندرون؛ آتش درافکنم به همه رخت و پختِ خویش.
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام؛ جمشید نیز دور نماندی ز تختِ خویش.