درسگفتارِ حافظشناسی
استاد مهدیِ نوریان
دلم رمیده شد و غافلم منِ درویش؛ که آن شکاریِ سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سرِ ایمانِ خویش میلرزم؛ که دل به دستِ کمانابرویی ست کافرکیش
خیالِ حوصلهٔ بحر میپزد هیهات؛ چهها ست در سرِ این قطرهٔ محالاندیش
بنازم آن مژهٔ شوخِ عافیتکش را؛ که موج میزندش آبِ نوش بر سرِ نیش
از آستینِ طبیبان هزار خون بچکد؛ گرم بهتجربه دستی نهند بر دلِ ریش
به کویِ میکده گریان و سرفکنده روم؛ چراکه شرم همیآیدم ز حاصلِ خویش
نه عمرِ خضر بماند نه ملکِ اسکندر؛ نزاع بر سرِ دنییِ دون مکن درویش
بدان کمر نرسد دستِ هر گدا حافظ؛ خزانهای به کف آور ز گنجِ قارون بیش