درسگفتارِ حافظشناسی
استاد مهدیِ نوریان
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش؛ لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش.
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی؛ بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش.
من همان به که از او نیک نگه دارم دل؛ که بد و نیک ندیدهست و ندارد نگهش.
بویِ شیر از لبِ همچون شکرش میآید؛ گرچه خون میچکد از شیوهٔ چشمِ سیهش.
چارده ساله بتی چابکِ شیرین دارم؛ که به جان حلقهبهگوش است مهِ چاردهش.
از پـیِ آن گلِ نورسته دلِ ما یا رب؛ خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش.
یارِ دلدارِ من ار قلب بدین سان شکند؛ ببرد زود به جانداریِ خود پادشهش.
جان بهشکرانه کنم صرف گر آن دانهٔ در؛ صدفِ سینهٔ حافظ بود آرامگهش.